#نیلوفر

-ت..تو راست میگی...من خیلی تو این سالها بهتون بد کردم...و..ولی به والله پشیمونم...تورو خدا پسم نزنید...حتی مامانتونم دیگه نگام نمیکنه...همه تنهام گذاشتن...نمی‌خوام فرانسه رو...می‌خوام برگردم به همون زندگی قبلی😭😭😭

باورم نمیشه...تا به حال گریه بابا رو ندیده بودم...رفتم سمتش و دستشو گرفتم و با بغض گفتم 

√ب...بابا گ..گریه نکن🥺😢

-حلالم کن😭😭

√ب...بابا...نزن این حرف و...ش..شما منو حلال کنید😭😭

بابا گرفتم تو بغلش و محکم به خودش فشرد و گفت 

-گریه نکن نیلوفر بابا...بر میگردیم به همون زندگی قلبی...تو ایران!

بعدم با لحن شیطونی بلند جوری که همه بشنون گفت 

-ایندفعه با حضور افتخاری دوتا پسر...که مردونگیشونو ثابت کردن...و ازشون می‌خوام...ا...از ته دلشون منو ببخشن 😞

حالا منو نازنین و نیما خیره بودیم به رهامیر!

مدت کوتاهی دم گوش هم یه چیزایی گفتن بعد رهام گفت 

~هر چی باشه شما پدر زن مایید...بزرگ مایید...ما شما رو بخشیدیم...فقط به شرطی که مثل دفعات قبل قصد عذاب دادنمونو نداشته باشید!

نیما لبخند مهربونی زد و دستاشو گذاشت رو شونه رهامیر و گفت 

-مگه میشه کسی قصد اذیت کردن پاره تنشو داشته باشه؟...قصد من تو همه این سالها فقط پس گرفتن شماها بود...با اینکه منو نمی خواستید...خدا شاهده اندازه پسرای نداشتم دوستون دارم جونمم براتون میدم 

بعدم بغلشون کرد که نازنین با لحن نسبتا بلندی گفت 

&رهامیر و بغل کردی نیلوفر و بغل کردی من اینجا چغندرم؟😕😒

یکدفعه صدای شلیک خنده همه بلند شد که نازنین گفت 

&الان کجاش خنده داشت😒

-بیا بغلم دختر حسود بابا 

 یکم بعد مامانم به جمعمون اضافه شد...بعد از کلی بغل کردن و طلب بخشش و اینا بابا با لحن شادی گفت 

-خب موافقید بریم ایران؟😆

&,@,+√,~بلهههه

-هیچ جا کشور خودمون نمیشه🤞😌

×وایسید!

همه به جهت صدا برگشتیم عقب که عسل دست به کمر با اخمای تو هم رفته و چشمای لبریز از اشک بهمون خیره شده بود 

×اصلا منم جز آدما حساب میشم یانه؟... تا به حال به این فکر نکردید من تو این سالها چه حسی داشتم؟...اون از وقتی به دنیا اومدم که نه مادری بالای سرم بود نه پدری...نه شیر مادر بهم دادن...از همون بچگیم با درد و بدبختی بزرگ شدم...چه شب ها که از غم دوری مامان اشک می‌ریختم و کسی نبود سرمو بزاره رو پاش و بگه غصه نخور من کنارتم...تو مهد کودک از زیر نگاه های سنگین و تمسخر امیز بچه ها رد میشدم و سعی میکردم واکنشی نشون ندم...همه چیو می‌ریختم تو خودم...لبخند ظاهری میزدم ولی درونم پر غصه بود...وقتی هم که مامان اومد بازم دردسر...هر لحظه یه اتفاق میفتاد...هیچ وقت دنیا به نفع من نچرخید!...کدوم بچه ای از لحظه ای که به دنیا میاد شیر خشک میخوره؟

یهو وسط حرفاش دستشو گذاشت رو قلبش و افتاد روی زمین 

&,@√,~,+,-عسلللللللللللل 

.

.

.

چیشد😫😱

​​​​​​خداییش واسه این پارت طولانی و احساسی نظر نزارید دیگه تا هفته دیگه پارت نداریم ها😕