Part10#_فصل دوم
#امیر
سریع بغلش کردم و خوابوندمش صندلی عقب ماشین
×,÷بابااااا ما هم میایم
@نه شما خونه باشید الان مامان جون و باباجون میان پیشتون درو باز کنید...هر چی ازتون پرسیدن بگید بابا اومد توضیح میده..مراقب هم باشید خداحافظ
ماشین و روشن کردم و راه افتادم سمت بیمارستان
همون لحظه گوشیم زنگ خورد که رهام بود
@جانم داداش؟
~نازنین چیشده؟
@شما از کجا فهمیدید؟
~ناسلامتی واحد روبه رویی تونیم
@ببین رهام برات توضیح میدم...میشه بری پیش بچه ها تنها نباشن؟
~آدرس بیمارستان و بفرست میام بیمارستان نیلوفرم میره پیش بچه ها
@باشه خداحافظ
#رهام
~عزیز من تو برو پیش بچه ها تنها هستن گناه دارن من میرم اونجا حواسم هست هر چی شد بهت خبر میدم
√نههه رهااام منم میام ببینم چه بلایی سر خواهرم اورده 😭😭
~نیلوفر الکی قضاوت نکن از کجا میدونی مقصر امیره؟
√من میدونم کار خودشه...اصلا اشتباه بود که این دوتا دوباره با هم زندگی کنن...خواهرمو میکشه از آخر...ما نفهمیدیم دوسش داره...نداره تکلیفش با خودش معلوم نیست
~خیل خب حالا وقت این حرفا نیست...تو برو واحد امیر اینا منم میرم بیمارستان...خداحافظ
√خداحافظ
#نیلوفر
لباسامو پوشیدم و رفتم دم در واحدشون و زنگ زدم که عسل درو باز کرد...پرید بغلم و گفت
×خااااله نیلوفر مامانم😭😭😭
√خوب میشه دورت بگردم بیا بشین اینجا
÷سلام خاله نیلوفر...مامانم چیشد؟...حالش خوبه؟...میخوام برم پیشش ازش مراقبت کنم!
√سلام عزیز دلم...منم خبر ندارم...الان عمو رهام میره ببینه چی شده بهمون میگه خب؟...دیگه گریه نکنید باشه؟
سری تکون دادن که گفتم
√خب چیشد مامانتونو برد بیمارستان؟
×با هم دعوا کردن...بعد بابا زد تو گوشش مامان پرت شد رو زمین...همشم تقصیر بابا امیر بود😤...اون دیگه بابای من نیست..دوسش ندارم😬
درسته حرفش خوب نبود...ولی چیزی هم نمیتونستم بهش بگم...چون حرف راست و میزد و در اصل حرف دل خودم بود
√بچه ها شام خوردید؟
×من غذا نمیخوام...من مامانم و میخوام
÷منم تا مامان نیاد غذا نمیخورم
√بچه ها نازنین حالش خوب میشه...بعد بیاد ببینه غذا نخوردید عصبانی میشه هااا...از من گفتن بود
×م...من بد..ون مامانم غذا از گلوم پایین نمیره😢
دیدم فایده ای نداره و هر چی میگم حرف خودشونو میزنن 🤦🏼♀️...نه میخوابیدن نه غذا میخوردن نه دو دقیقه آروم میگرفتن
گوشی تلفن خونه زنگ خورد که عسل به هوای اینکه رهام یا امیره و میخوان خبر از نازنین بدن گوشیو برداشت و گفت
×بفرمایید
-سلام باباجان خوبی؟....بابات مامانت خوبن؟
عسل جیغی کشید و با عصبانیت گفت
×دوستووون ندارم...شما باعث شدید مامان بابا با هم دعوا کنن و بعد بابا امیر بزنه تو گوش مامانم و اونم بیفته رو زمین و بره بیمارستاااان...یه دقیقه آرامش نمیزارن واسه ی ماااا...فقط یک روز هم شادی ما طول نکشید میفهمیننننن...اگه مامانم یا آجیم اتفاقی براشون بیفته من میدونم و شما هاااااا
بعدم گوشیو با شتاب گذاشت سر جاش و نشست رو زمین و شروع کرد به گریه کردن
#امیر
سرمو با دستام گرفتم که ورود رهام که پریشون میپرسید
~چیشددد...نازنین خوبه؟...دِ امیر حرف بزن
ماجرا رو براش تعریف کردم که گفت
~واقعا که...از تو انتظار نداشتم امیر...تو از آخر این دختره رو به کشتن میدی...حالا ببین کِی گفتم
دکترش از اتاق اومد بیرون و گفت
_خب خداروشکر حال خانمتون خوبه آقای مقاره ولی بچه...متاسفانه سقط شده
دو دستی کوبیدم تو سرم...رو به دکتر گفتم
@الان به هوش اومده؟...میتونم ببینمش؟
_بله ولی کوتاه
تشکری کردم و رفتم داخل اتاق...نازنین با دیدنم گفت
&بچه...بچم...بچم کجاستتتت؟
@هیسسس آروم باش
&میکشمت اممممیررر...تو از همون اولم میخواستی بچمو بکشی...اصلا دلت نمیخواست بدنیا بیاد...شمال و یادته؟...بچمو بهم برگردون اممممیر😭😭😭
دستشو گرفتم که با شتاب دستمو پس زد و گفت
&عوضی بچه کشششش به من دست نزننننن...برو بیروووون
@من بهت توض...
&نمیخوام توضیححح بدی...فقط بروووو نبینمت امیر...حالم ازت بهم میخورهههه
اشکامو پس زدم و سریع از اتاق اومدم بیرون
~چیشد امیر؟
@رهااامم..هق هق... نازنین دیگه منو نمیخواد😭😭😭
بغلم کرد و گفت
~خیل خب آروم باش داداشم...زشته دارن نگات میکنن
@جهنممم...من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم رهااام
بعدم از بغلش اومدم بیرون و رو به جمعیتی که داشتن نگامون میکردن و بعضیا فیلمبرداری میکردن گفتم
@چییههه...اره منم!...امیر مقاره...یه شکست خورده...یه احمق به تمام معناااا(دور از جون)
رهام یه عذرخواهی از جمع کرد و بازومو گرفت و برد کنار و گفت
~امیر این دیوونه بازیا چیه؟...زشته خجالت بکش آبرومونو بردی
سرمو گذاشتم رو شونش و شروع کردم به گریه کردن
#نازنین
بچم مرد...من قول دادم به دنیا بیارمش... تو فرودگاه فرانسه...قول دادممم منِ لعنتیییی
حالم از امیر،رهام و همه آدمای دور و برم بهم میخورد...دلم میخواست فقط برم پیش بچم...با اومدن نیلوفر پتو رو کشیدم رو سرم و گفتم
&خواهش میکنم نیلوفر برو
بی توجه به حرفم اومد کنارم نشست و گفت
√غصه نخور دورت بگرده خواهر...خواست خدا بوده بچه سقط بشه...حتما اونجا جاش امن تره...بعدشم زندگی که هنوز تموم نشده...عسل عرفان امیر
&اسمم اون عوضیِ بی غیرت و نیار پیش من نیلوفرررر
√خیل خب ببخشید داد نزن...اصن اونو ولش کن...دلت میاد عسل و عرفان و تنها بزاری؟...نه شام خوردن نه دو دقیقه چشم رو هم گذاشتن...الانم میخوان ببیننت
&نه نیلوفر...نمیخوام تو این حالت منو ببینن
√باش...هر چی تو بخوای...فقط آروم باش...خب؟
سری تکون دادم که دستمو گرفت و بوسید و گفت
√دکترت گفت فردا صبح مرخص میشی
&من اگرم مرخص بشم پیش امیر نمیرم
√نازنین این بچه ها چه گناهی کردن؟...حداقل بخاطر اونا برگرد
&برمیگردم... ولی هیچ کاری با امیر ندارم...اونم نباید کاری به من داشته باشه...من مادر بچه هاشَم اونم پدر بچه هام...تمام!
√خیل خب...قبول...من برم ببینم عسل و عرفان چیکار میکنن...رهام میاد پیشت....میخواد باهات حرف بزنه...فعلا
دستی تکون دادم که پشت بندش رهام اومد داخل و نشست پیشم
~ببین نازنین...میدونم از دستش ناراحتی...ولی این دفعه شما بزرگی کن...ببخش...این پسر نابود میشه
&رهام چقدر ببخشم؟...هر دفعه من ببخشم باز دفعه بعد گند بزنه تو زندگیمون...من چطور این هفت سال نابود شدم؟...حالا بزار اون نابود شه...تلافی همه بلاهایی که این چند سال سرم آورد و سرش میارم رهاااام
~باشه باشه آروم باش...من غلط کردم حرف زدم...خودت بهتری؟...چیزی نمیخوای برات بیارم؟
&فقط آب
پارچ آب و از کنارم برداشت و یکمی ریخت تو لیوان و داد دستم
خوش به حال نیلوفر!...رهام همه کار براش میکنه..اون وقت من...!
.
.
.
یعنی چه میشود؟🤐