#رهام 

​​​​​​راه افتادم سمت خونه امیر اینا 

همین جوری که نفس نفس میزدم ماشین و پارک کردم و پیاده شدم 

پشت سر هم شروع کردم در زدن...بعد از پنج شیش ثانیه امیر با سر و وضع آشفته که معلوم بود از خواب بیدار شده اومد دم در و گفت 

@چیشده رهام نصفه شبی؟؟

~ا..امیر ن..نیلوفر اینجاس؟؟

امیر متعجب دستی تو موهاش کشید و تازه دوزاریش افتاد که نیلوفر همراه من نیست 

@نه کسی اینجا نیومد 

غرورمو گذاشتم کنار و بی هوا شروع کردم اشک ریختن 

امیر شونه هامو گرفت و بغلم کرد و گفت 

@هیسس داداشم گریه نکن پیداش میکنیم...اصلا بگو ببینم وقتی رفتی خونه نیلوفر خونه بود؟؟

ماجرا رو براش تعریف کردم که گفت 

@تو هم راحت خام خرافات یه مشت غریبه شدی؟😡

~امیر بخدا هیچی یادم نمیومد...هویتم،اینکه کی بودم و فراموش کرده بودم 

امیر "خیل خب" ی زیر لب زمزمه کرد و دستمو گرفت و آوردم داخل خونه و درو بست...یه راست رفت سمت اتاق و لباساشو پوشید و گفت 

@بریم 

همون لحظه نازنین و عسل از خواب پریدن 

امیر پوفی کشید و گفت 

@همینو کم داشتیم 

&امیر،رهام چیشدهههه؟؟

@خانمم آروم باش اومدیم توضیح می‌دیم 

&نهههه همین الان 

امیر کلافه رفت سمت نازنین و هدایتش کرد یه گوشه و شروع کردن حرف زدن باهاش 

صدای دعوای نازنین و امیر بلند شد 

#امیر 

کلافه نازنین و بردم یه گوشه و ماجرا رو براش تعریف کردم که شروع کرد به جیغ جیغ 

&فقط اگه خواهرم پیدا نشههههه من می‌دونم و شماها میرید همین الان پیداش میکنیدددد 

و عصبانی خواست بره سمت رهام که دستاشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم و داد زدم 

@مگه نمی بینی حالش خوب نیست هااان؟؟...مگه نمی بینی خودشم پشیمونه؟؟؟

&پشیمونیش بدرد عمش میخورهههه...اگر بلایی سر خواهرم بیاد من می‌دونم و توووو قدر نشناس اصلا شما مردا همتون همینین حالم ازتون بهم میخورهههه حالم از هر چی مرد دور و برم بهم میخورهههه 

بعدم رفت سمت عسل و گفت 

&یا من یا بابات 

​​​​​​دستام از عصبانیت میلرزیدن...دیگه ملاحظه رو گذاشتم کنار و یکی محکم زدم تو صورتش

انقدر محکم زدم که تعادلش رو از دست داد و افتاد روی زمین 

با بغض دستشو گذاشت روی گونش و رفت سمت اتاق 

با یه چمدون برگشت و خواست بره سمت در که از پشت سر موهاشو گرفتم و گفتم 

@کدوم قبرستونی میری؟؟

&آییی ولم کن وحشی 

​​​​​​رهام عسل وکه ترسیده بود بغل کرد و بردش تو ماشین 

با اخمای تو هم گره خورده موهاشو کشیدم و گفتم 

@این چرت و پرتا چی بود به عسل میگفتی؟؟...یعنی چی یا من یا بابات؟؟

&به تو ربطی نداره آییییی موهام و کندییی 

@ببین فکرای احمقانه به سرت نزنه یادت نرفته تو کی بودی و من کی بودم و چجوری به اینجا رسیدی...هنوزم میتونیم برگردیم به اون دوران...اگرم تا الان کاری نکردم فقط مراعات عسل و کردم...پس حواستو خوب جمع کن...هیچ چیزی نمیتونه جلوی من و بگیره 

بعدم موهاشو ول کردم که دستشو گذاشت گوشه لبش ک خونی بود و یه گوشه با بغض تکیه داد به دیوار 

​​​​​​&م..من طلاق می‌خوام 

با خشم برگشتم سمتش و گفتم 

@چی زر زر کردی؟؟

&ه..همون که شنیدی 

@تو به خودت رحم نمیکنی نه؟؟...دوست داری کتک بخوری؟؟

لب برچید و گفت 

&ت..تو که منو دوست نداری...پ..پس بزار برم دنبال زندگیم...ا..از د..دستم راحت شی 

لعنتی خودشم میدونست چقدر دوستش دارم میخواد عذاب بده منو...رفتم سمتش که از ترس دو قدم رفت عقب 

@چرا میری عقب؟؟

&ت..تو میخوای منو بزنی...ا..اشکال نداره بزن...منِ بی پدر مادرو...یتیم گیر آوردی نه؟؟

بعدم با بغض گفت 

&البته بابایی بودنت با نبودنت هیچ فرقی نداشت...الان که رفتی اون دنیا تنها فرقی که کرده اینِ که لقبم شد یتیم 

پاهاش لرزید و افتاد روی زمین...چنگی به قلبش زد و گفت 

&بدبخت بیچاره تر از من گیر نیاوردی عصبانیتت رو روش خالی کنی نه؟؟

متعجب خیره شدم به قاب عکس مامان باباش که یه روبان مشکی بالای عکسش خود نمایی میکرد 

نفس عمیقی کشیدم و زانو زدم کنارش...دستاشو تو دستام گرفتم و گفتم 

@خیل خب گریه نکن...نیلوفر میدونه؟؟

&ا..اگه میدونست که تا الان دووم نمیاورد خواهر بیچارم 

بعدم با صدای لرزون گفت 

&ا..امیر پ..پیداش میکنی؟؟

لبخند غمگینی زدم و گفتم 

@آره دورت بگردم غصه نخور   

پوزخندی زد و گفت 

&نه به اون موقع که میخواستی بکشیم...نه به الان 

بعدم به سختی از جاش بلند شد و سرشو انداخت پایین و گفت 

&ببخشید بابت اون حرفا...منظوری نداشتم 

@فدای سرت...مراقب عسل باش ما زود بر میگردیم 

&نه امیر...م..من میترسم 

متعجب ابرویی بالا انداختم و گفتم 

@از چی؟؟

&ح...حالا بعدا برات توضیح میدم...ولی تورو خدا منو با این بچه تو خونه تنها نزار 

@خیل خب...مانتو روسری تو بپوش بیا تو ماشین 

بعدم خواستم از در خارج بشم که بازومو از پشت گرفت و با ترس گفت 

&نه امیر وایسا با هم بریم 

@وا...نازنین حالت خوبه...خجالت بکش 22 سالته 

&امیر خواهش میکنم 

پوفی کشیدم و گفتم

@خیل خب من اینجام حاضر شو 

سرشو انداخت پایین و گفت 

&می...میشه با هم بریم لباس برداریم 

چش غره ای رفتم و خودم رفتم لباساشو آوردم و دادم دستش و بلافاصله پرسیدم 

@دلیل این همه ترس چیه؟؟

سوالمو بی جواب گذاشت و لباساشو پوشید و دستش و دور بازوم حلقه کرد و زیر لب "بریم" ی زمزمه کرد که بیخیال سوالات پی در پی تو ذهنم شدم و رفتیم بیرون 

به دنبال صدای نیلوفر که بی هوا فریاد می‌کشید و نورا لحظه ای گریش بند نمیومد دوییدیم که نازنین با دیدن صحنه رو به روش جیغی کشید و با ترس رفتم سمت رهام که بی جون رو زمین افتاده بود و تکونش دادم و گفتم 

@رهام داداش بلند شوووو رهام خوبی رهام یه چیزی بگووو  

بغلش کردم و خوابوندمش صندلی عقب ماشین که نازنین داد زد 

&امیر بیا کمکککک 

دست و پای عسل و نیلوفر و باز کردم و نازنین نورا رو بغل زد و همگی سوار ماشین شدیم 

به سرعت حرکت کردم سمت نزدیک ترین بیمارستان بین راه که صدای آه و ناله رهام بلند شد 

~امیر نمی‌خواد بری بیمارستان...من خوبم 

@ر..رهام تو خوبی؟؟...چیشد داداش؟؟

رهام که تازه ویندوزش بالا اومده بود تو جاش نشست و با دیدن نیلوفر با خشم یقش و گرفت و داد زد 

~خاک تو سر منِ بی غیرت کنن که تو نری آویزون چند تا بی ناموس بشی 

√رُ...رهام هر چی بگی حق داری...ب..بخشید ب...بخدا مجبور شدم 

~خفه شو...فقط خفه شو نیلوفر...فقط برسیم خونه من می‌دونم و تو 

نیلوفر با استرس تا میتونست از رهام فاصله گرفت و تکیه داد به در ماشین 

با رسیدن به خونه ماشین و تو پارکینگ پارک کردم و همگی پیاده شدیم...نازنین آروم نورا رو داد بغل نیلوفر و گفت 

&شب بخیر خواهری 

#نازنین 

نیلوفر بعد از اینکه نورا رو بغل زد نگاهی به صورت کبود رهام از عصبانیت انداخت و با ترس دم گوشم گفت 

√فکر کنم امشب یه دعوای حسابی پیشِ رو داشته باشیم...ببخشید نازنین میشه لطف کنی یه امشب و نورا رو پیش خودت نگه داری...بچم می‌ترسه گناه داره 

آروم سری تکون دادم و بعد از گفتن شب بخیر هر کی رفت واحد خودش 

.

.

.

ببخشید بابت بد شدنش☹️😔🙏🏻

واقعا وقت نوشتن نداشتم و همش و همین الان تموم کردم 

چه دعوایی در راه است😝

​​​​​​مامان و بابای نازنین و‌ نیلوفر هم که رفتن به دیار باقی😂

یعنی نازنین از چی انقدر میترسه؟؟😨

​​​​