Part21#_فصل دوم
#رهام
وقتی از رفتن امیر و نازنین و عسل و نورا مطمئن شدم از پشت لباس نیلوفر و گرفتم و پرتش کردم رو مبل که لباسش از شدت کشیدگی پاره شد
با بدن لرزون سعی کرد بدنشو بپوشونه که عصبانی غریدم
~تو چند تا هرزه خیابونی رو به من ترجیح دادی نیلوفر؟؟
√ر..رهام ت..تو منو از خونه بیرون کردی...منم که پولی همراهم نبود...او...اونا گفتن اگر هر شب به ما سرویس بدی هم به تو هم به بچت جا خواب میدیم م..منم مجبور شدم
~تو خیلی غلط کردی...کی بهت همچین اجازه ای داد هااان؟
و لگدی به پاش زدم که عقب عقب رفت و خورد به دیوار
√نکن رهام به قران غلط کردم غلط کردمممم
#نیلوفر
بدنم از ترس میلرزید...مثل اینکه رهام حالا حالا ها اروم نمی گرفت
با فکری که به سرم زد به زور از جام بلند شدم و رفتم سمت رهام...دستمو دور گردنش حلقه کردم و لبامو روی لبای داغش گذاشتم که خودشم شروع کرد به همراهی
کمرم و محکم به خودش چسپوند و گفت
~ایندفعه رو میبخشم...به شرطی که دفعه بعدی در کار نباشه...به شرطی که دیگه نذاری کسی بهت نزدیک بشه...حتی اگه من مُردم
√رهام تورو خدا از این حرفا نزن...من به اندازه کافی تنها هستم...تو هم بری که دیگه...
گریه امونم نداد و حرفم نصفه نیمه موند...رهام سرمو به سینش فشرد و با بغض گفت
~کی گفته تو تنهایی...من همیشه کنارتم دلبرک
انقدر تو بغل رهام گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد
#امیر
تا در خونه رو باز کردم با صورت پر اشک عرفان مواجه شدم
@پسرم تو...
_من پسر شما ها نیستم... اگر دوسم نداشتید پس چرا منو به دنیا آوردید
&این چه حرفیه که میزنی عرفان
عرفان همونجوری که اشک میریخت مشتشو کوبید به پامو گفت
+تو بابای بدی هستی...بابایی که یادش بره بچشو با خودش ببره بابا نیست...من نمیخوام بچه شما باشمممم
اشکاشو از صورتش پس زد و گفت
+شماها منو دوست ندارید...فقط عسل و دوست دارید
با دستم به نازنین و عسل علامت دادم برن تو اتاق
عرفان و بغل کردم که به زور میخواست از بغلم بیاد پایین و دست و پا میزد
+نمیخواااام منو بزار زمین
@دِ عرفان دو دقیقه بزار با هم حرف بزنیم دیگه
با دادی که زدم لب برچید و سرشو گذاشت رو شونم
نشستم رو مبل و عرفان رو هم نشوندم رو پام و گفتم
@چطور به این نتیجه رسیدی که ما دوست نداریم
با چشمای به رنگ دریاش زل زد تو چشمام که دوباره گریش اوج گرفت
+بعضی وقتا حسمیکنم منو از سر راه آوردین
@یعنی چی از سر راه آوردید؟؟...ببین چشمات همرنگ چشمای عسل موهات همرنگ موهای من مگه میشه از سر راه آورده باشیم
+ولی چرا هیچ شباهتی به مامان ندارم...نکنه
دستم و گذاشتم رو بینیش و با اخم گفتم
@کافیه...دست شما درد نکنه آقا عرفان😠
+ببخشید😔
@عرفان من متاسفم بابایی...ولی ازت خواهش میکنم تو مارو ببخش...مامانت اصلا حالش خوب نیست...عزاداره گناه داره
پوفی کشید و خیره تو چشمام گفت
+بابایی...خیلی دوست دارم
بوسه ای روی گونش نشوندم و محکم بغلش کردم که همون لحظه نازنین با یه لباس خواب مشکی،بدون آرایش از اتاق اومد بیرون
@بس کن نازنین...نمیخوای این لباس مشکی رو از تنت در بیاری؟؟
بدون حرف سرشو به نشونه "نه" تکون داد که کلافه از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه روبه روش ایستادم و گفتم
@چی میخوری؟؟
&هیچی
اخم غلیظی کردم و گفتم
@یعنی چی هیچی...مگه دست توعه
بعدم از توی یخچال یکم از پیتزا ظهر رو گرم کردم و گذاشتم رو میز
یه تیکه ازشو کندم و نزدیک دهنش بردم که روشو کرد اونور
@چقدر تو لجبازی...اون بابا چیکار کرد برای تو که انقدر از مرگش متأثر شدی؟؟...اون کسی نبود که تورو به پول فروخت؟؟
با داد گفت
&امیر هر چی بود هر کی بود بابام بود...میفهمی؟؟
@خیل خب خیل خب،من غلط کردم آروم باش
ناچار رفتم نورا رو بغل کردم و بردم واحد رهام اینا و بعد گفتن شب بخیر برگشتم که دیدم عسل و عرفان روی مبل خوابشون برده
بغلشون کردم و بردم اتاقاشون و نشستم روی مبل رو به رو نازنین
&امیر میخوام در مورد یه موضوعی باهات صحبت کنم
@میشنوم
&ی..یه آقایی هر روز سراغ تورو میگیره...تلفنی،حضوری
اخمی روی صورتم نشوندم و گفتم
@خب
&پول میخواد
@پول؟؟؟...یعنی چی؟؟
گوشیشو گذاشت رو به رومو گفت
&صداشو ضبط کردم
پلی کردم که صدای آشنایی توجهمو به خودش جلب کرد
[به اون شوهرت بگو به ولای علی اگر پول منو داد که داد و اگر نه خواهرتو میندازم سینه قبرستون]
@تو چرا زودتر به من نگفتی هاااان؟😡
&چی شده مگه😨
@هیچی نگو هیچی نگو
گوشیو برداشتم و زنگ زدم به رهام و سفارش کردم هوای نیلوفر و داشته باشه
@نازنین من تا یه جایی میرم زود برمیگردم
.
.
.
یعنی چی شده؟؟😬
این ماجرا به نیلوفر چه ربطی داره؟؟🤔
پول واسه چی؟؟🧐
یه راهنمایی میکنم...
یادتونه خاله امیر چجوری رضایت داد نیلوفر آزاد شه؟؟🤨🤐
خب دیگه فکر کنم همتون فهمیدید😅🤣