#نیلوفر

سعی کردم خودمم جمع و جور کنم...با شنیدن صداشون اشک مزاحمی گونمو خیس کرد که توجهی نکردم و پریدم بغل مامان...با اینکه آدم مغروری بودم این دفعه به اشکام اجازه ریختن دادم و شروع کردم گریه کردن...نازنینم که همیشه خدا از بچگی لوس بارش اورده بودن زد زیر گریه 

بابا رو به نازنین گفت

√دختر دیگه بزرگ شدی خانم شدی زشت این کارا

تا نازنین خواست جواب بده عسل از اتاق اومد بیرون و پرید بغل مامان و گفت

×سلام مامان جونیییی

√این دختر خانم ناز کیه؟

همه با استرس به هم خیره شدیم که رهام با خونسردی گفت

_بچه نازنین و امیره!

√چی؟...بچه؟😳

.....

#امیر

بعد از اینکه موضوع و براشون تعریف کردیم بابا رو به نازنین گفت 

√قربونت بشه بابا که مامان شدی

ماشاالله نازنینم که خجالتی بود گونه هاش سرخ شد و سرشو انداخت پایین

عسل رو به مامان گفت

×مامان جون ولی این دخترتون...

با اخم بهش خیره شدم که حرفشو خورد...

#نیلوفر

از صبح اصلا حالم خوب نبود...حالت تهوع و دل درد شدید بودم...دوباره حس کردم حالم داره بد میشه بدو بدو رفتم سمت دستشویی...انقدر حالم بد بود تقریبا از چشمام اشک می چکید....رهام نگاه نگرانی انداخت و گفت

_چیشدی نیلو😱

+خوبم😓

_تو که راست میگی...پاشو بریم دکتر

تا خواست بیاد سمتم با حرف مامان متوقف شد و سر جاش وایساد 

√نمیخواد ببریش دکتر!

_چرا؟😳

√من می‌دونم چشه...مبارکت باشه عزیز دل مامان!

بعدم اومد سمتم و بغلم کرد..هنوزم با تعجب نگاش میکردم 

+چی مبارک باشه مامان؟😳

√بچه دیگه!...اینا علائم بارداریه!

+واقعا؟😍

√بله!...رهام جان مادر مبارک باشه

رهامم که از ذوق زبونش‌بند اومده بود گفت

_م...مرسی مامان😅

عسل با ذوق اومد سمتم و بغلم کرد و گفت

×دختر باشه هاااا 😍😍

+چشم😂😂

بعد از تبریک بابا و امیر و نازنین ،عسل داد زد

×من میخواااام یه چیزی بگم ولی بابا امیر نمیزاره 😣😡😡😡

√چی مادر بگو؟

✓بگو بابا جان میشنویم

همه با ترس بهش خیره شدیم...امیر با چشم و ابرو اشاره زد که هیچی نگه ولی انگار نه انگار!

.

.

.

خب خب چه شود😆

نظر فراموش نشع 😁