#Part22
#نیلوفر
سعی کردم خودمم جمع و جور کنم...با شنیدن صداشون اشک مزاحمی گونمو خیس کرد که توجهی نکردم و پریدم بغل مامان...با اینکه آدم مغروری بودم این دفعه به اشکام اجازه ریختن دادم و شروع کردم گریه کردن...نازنینم که همیشه خدا از بچگی لوس بارش اورده بودن زد زیر گریه
بابا رو به نازنین گفت
√دختر دیگه بزرگ شدی خانم شدی زشت این کارا
تا نازنین خواست جواب بده عسل از اتاق اومد بیرون و پرید بغل مامان و گفت
×سلام مامان جونیییی
√این دختر خانم ناز کیه؟
همه با استرس به هم خیره شدیم که رهام با خونسردی گفت
_بچه نازنین و امیره!
√چی؟...بچه؟😳
.....
#امیر
بعد از اینکه موضوع و براشون تعریف کردیم بابا رو به نازنین گفت
√قربونت بشه بابا که مامان شدی
ماشاالله نازنینم که خجالتی بود گونه هاش سرخ شد و سرشو انداخت پایین
عسل رو به مامان گفت
×مامان جون ولی این دخترتون...
با اخم بهش خیره شدم که حرفشو خورد...
#نیلوفر
از صبح اصلا حالم خوب نبود...حالت تهوع و دل درد شدید بودم...دوباره حس کردم حالم داره بد میشه بدو بدو رفتم سمت دستشویی...انقدر حالم بد بود تقریبا از چشمام اشک می چکید....رهام نگاه نگرانی انداخت و گفت
_چیشدی نیلو😱
+خوبم😓
_تو که راست میگی...پاشو بریم دکتر
تا خواست بیاد سمتم با حرف مامان متوقف شد و سر جاش وایساد
√نمیخواد ببریش دکتر!
_چرا؟😳
√من میدونم چشه...مبارکت باشه عزیز دل مامان!
بعدم اومد سمتم و بغلم کرد..هنوزم با تعجب نگاش میکردم
+چی مبارک باشه مامان؟😳
√بچه دیگه!...اینا علائم بارداریه!
+واقعا؟😍
√بله!...رهام جان مادر مبارک باشه
رهامم که از ذوق زبونشبند اومده بود گفت
_م...مرسی مامان😅
عسل با ذوق اومد سمتم و بغلم کرد و گفت
×دختر باشه هاااا 😍😍
+چشم😂😂
بعد از تبریک بابا و امیر و نازنین ،عسل داد زد
×من میخواااام یه چیزی بگم ولی بابا امیر نمیزاره 😣😡😡😡
√چی مادر بگو؟
✓بگو بابا جان میشنویم
همه با ترس بهش خیره شدیم...امیر با چشم و ابرو اشاره زد که هیچی نگه ولی انگار نه انگار!
.
.
.
خب خب چه شود😆
نظر فراموش نشع 😁