Part23#
عسل×,امیر@,نیلوفر+,رهام_,نازنین&
#نازنین
×من میخوام یه چیزی بگم ولی بابا امیر نمیزاره 😣
√چی مادر؟
~بگو بابا جان؟
رو به من گفت
×هفت سال نبودی... تو پیش دبستانی دوستام میپرسیدن مامانت کجاست؟...بعدم بهم میخندیدن...بهم میگفتن بدبخت بیچاره مامان نداره..هیچی نگفتم...سعی میکردم وقتی بابا امیر میاد دنبالم خودمو شاد نشون بدم که اون ناراحت نشه... همیشه به ظاهر لبخند میزدم ولی تو دلم پر غصه بود...من بچه ام...من مثل شما بزرگ نیستم...تحمل نبود مامان یا بابامو ندارم...بابا جون مامان و بابام با هم قهرن فقط جلوی شما نشون میدن که با هم خوبن...دفعه دیگه یا هیچکدوم نرید...یا اگه میخواید برید با هم برید...منم بفرستید پرورشگاه... حداقل اونجا شکنجه روحی نمیشم!...میدونید چرا؟....چون اونجا مثل خودم زیاده!...کسایی که مامان باباشون ذره ای برای بچشون ارزش قائل نیستن!...تا مامان و بابا برن دوباره با هم بد میشین...حسرت به دل موندم یه بار دست تو دست هم ببینمتون!
بعد از تموم شدن حرفاش زد زیر گریه و صورتشو با دستاش گرفت...با فک باز نگاش میکردیم...امیر رفت سمت عسل... مطمئنم الان عصبانیه ممکنه کاری بکنه که بعداً پشیمون بشه برای همین خواستم برم بگیرمش که با دستش اشاره کرد وایسا..!
دو زانو نشست رو پاش و عسل و بغل کرد
مامان و بابا و فضا رو درک کردن و به سمت در راه افتادن...رو به نیلوفر گفتم
&ب..بابا
+نگران نباش باهاش حرف میزنم
سری تکون دادم که دنبال رهام از خونه زدن بیرون
کنار امیر نشستم که عسل تو بغلش بود و سرشو فرو کرده بود تو سینه امیر
@عسل بابایی منو نگاه کن
با بغض نگاهی به چشمای اشکی عسل انداختم که انقدر گریه کرده بود قرمز شده بود
& عسل...مامان چرا خودتو عذاب میدی...نگاه کن ما که پیش همیم!
×دروغ میگی...میخوای من آروم بشم...به من دروغ نگییدددد
@عسل ما کی به تو دروغ گفتیم؟...بیا اصلا نگاه کن مامان و بغل میکنم!
بعدم سه تاییمون و گرفت تو بغلش...حس کردم همه دنیا رو بهم دادن...ولی میدونم همه اینا بخاطر عسله!...درست مثل دیشب که اخلاقش گند شد ولی صبح چون مجبور بود تظاهر کرد که مثلا دوتا کفتر عاشقیم!
#فلش بک_دیشب
&امیر..چرا پشت به من میخوابی؟
@پررو شدی!...یادت نیست هفت سال چی به سر منو عسل آوردی؟
با بغض باشه ای گفتم و سرمو گذاشتم رو بالش و خوابیدم
#زمان حال
برای اینکه عسل خیالش راحت بشه گفت
@حالا دیدی دروغ نمیگم؟
×باز فردا بشه با هم قهر میکنید مثل روز اولی که مامان اومد و یادته؟
&عسل مامان تو خسته ای یکم استراحت کن فردا حرف میزنیم باشع؟
×به شرطی که هر دوتون باهم بیاید کنارم بخوابید
خواستم اعتراض کنم که امیر گفت
@قبول
چش غره ای رفتم و دنبالشون به سمت اتاق راه افتادم
امیر خوابید رو تخت و عسلم گرفت تو بغلش...ایستاده نگاهی بهشون انداختم که امیر با اخم گفت
@بیا دیگه
&خب شما بخوابید منم نگاهتون میکنم
×ماماااان😣
امیر دستمو کشید که افتادم رو تخت
&آخ...چیکا...
@هیس...بعدا حرف میزنیم
عسل دست منو امیر و گرفت و چشماش و بست...وقتی مطمئن شدیم خوابه همزمان از جامون بلند شدیم...زودتر به سمت در حرکت کردم که امیر دستمو گرفت
@وایسا...باهات حرف دارم
&من هیچ حرفی باتو ندارم
با اخم گفت
@راجع به عسل
&خب بگو
@بریم تو اتاق من
&نمیخوام همینجا بگو
دستمو فشار داد و گفت
@با من لجبازی نکن نازنین به اندازه کافی اعصابم خورد هست
ناچارا دنبالش راه افتادم و نشستم رو تختش
&سریع حرفتو بزن
@این بچه مریض میشه گناه داره ندیدی ظهر چجوری تن و بدنش میلرزید؟
&خوب میگی چیکار کنم؟...ما که هیچ جوره باهم کنار نمیایم
@میدونم...باید بریم پیش مشاور...این تنها راهه
&خب باشه تو برو
@با هم میریم
پوفی کشیدم و گفتم
&خیل خب باشه قبول
@پس برای فردا وقت میگیرم
&ساعت چند؟
@هفت صبح
&مگه ساعت قحطیه؟...تازشم مگه قرار نبود بریم عسل و مدرسه ثبت نام کنیم؟
@خب ده خوبه؟... مطمئنم خرید لوازم التحریر و یه ثبت نام بیشتر از دو ساعت طول نمیکشه!
&باشه...قبول من میرم بخوابم شب بخیر
@شبت بخیر
.
.
.
عسل چه میکند😂😂
منتظر پارت فوق هیجانی باشید😉