Part29#
#امیر
نازنین رفت سمت اتاق تا کنار عسل بخوابه...ساعدمو روی چشمام گذاشتم و تو فکر فرو رفتم...با صدای جیغ نازنین دست از افکارم برداشتم
&اممممیررر عسلللللل😭😭😭😭😱😱😱😱😱
با نگرانی دوییدم سمت اتاق درو با شدت باز کردم که صدای بدی ایجاد شد و داد زدم
@چیشدهههه😱😱
خون گریه میکرد و وسط گریه هاش بریده بریده میگفت
&ع..س..ل...ن..ی..س..ت
@چی میگی نازنین درست حرف بزن!
&عسل..ن..یست 😭😭😭
تازه متوجه شدم عسل تو اتاق نیست...حس کردم یه لحظه قلبم ایستاد...رهام و نیلوفر با وحشت اومدن تو اتاق و گفتن
√,~چیشدههههه😱😱😱
دستم و رو قلبم فشار دادم و بی توجه به بقیه از اتاق زدم بیرون و کل خونه رو دنبالش گشتم ولی نبود که نبود!...دست گذاشتم رو نقطه ضعفش!
@عسل...عسل کجاایییی لعنتی...اصلا شوخی خوبی نیست ها...عسل یا همین الان میای اینجا یا دیگه باهات حرف نمیزنم
باورم شد که خونه نیست!..چون هر وقت بهش میگم باهات حرف نمیزنم زودی میاد بغلم و معذرت خواهی میکنه!
ولی آخه یه بچه شیش هفت ساله کجا میتونه رفته باشه؟...قطعا کار اون عوضی پست فترته که میگفت عموی نازنین و نیلوفره!
نازنین با چشمای و صورت اشکی و تن لرزون از اتاق اومد بیرون و گفت
& امیر...بچم کجاست🥺...نکنه بلایی سرش بیارن😨
@جرعتشو ندارن...احتمال میدم کار همون عموت باشه!
نیلوفر هم لا به لای گریه هاش گفت
√آره... مطمئنم کار همونه..باید ببینیم دردش چیه...اون تا مارو نکشه سمت خودش بلایی سر عسل نمیاره!
رهام با نگرانی گفت
~خب پس منتظر چی هستین؟...پاشید بریم دنبالش گناه داره بچه تنهاست میترسه!
نیلوفر با عجز گفت
√منم میام!
@بیخود!..دخترا خونه می مونید!
&امیر من تا بچمو از اونا نگیرم دست بردار نیستم...در ضمن به من دستور نده...!
@عزیزم عسل بچه منم هست...منم نگرانشم...خب منو رهام میریم دیگه!
&امیر تورو خداااا بزار من بیام😭😭😭
اینو گفت و داشت میفتاد رو زمین که کمرشو گرفتم و گفتم
@باشه باشه تو هم بیا
√منم باهاتون میام🥺
~لازم نکرده...با این بچه کجا میخوای بیای؟...بشین تو خونه!
نیلوفر دستشو مشت کرد روبه روی شکمش و گفت
√رهام اگه نزاری بیام بچه رو سقط میکنم!
رهام اخمی کرد و تو یه میلی متری نیلوفر وایساد و گفت
~نفهمیدم چی گفتی؟
√همین که شنیدی...میدونی که برام کاری نداره!
همون لحظه گوشی رهام زنگخورد که با عصبانیت گوشیو برداشت زد رو بلند گو و گفت
~بله؟
+مانی ام!... به اون داداش جنتلمنت بگو اگه میخواید عسل زنده بمونه پول منو بدید!
نازنین با شنیدن صداش جیغ زد و گوشیو از دست رهام کشید و گفت
&عوضی آشغال با بچم چیکار کردی 😭😭😭😭....میکشمتتتت میکشمتتتت مرتیکه عوضی...تازه داشت زندگیم سر و سامون میگرفت که سر و کله تو پیدا شد!...بچمو بیار هر چقدر پول میخوای بهت میدم!
+نه دیگه!..همشو بده بچتو بگیر!
&باشه باشه همشو میدم اصلا همه زندگیم مال تو فقط بلایی سر عسل نیار😭😭😭
+باشه!...قرار واسه نیم ساعت دیگه!...لوکیشن میفرستم همه 10 میلیارد و میاری بچتو میگیری!...در ضمن!...فقط خودتو نیلوفر میاین!...اون دوتا رو دنبال خودتون نکشونید!
&قبول فعلا خدافظ!
اخمی کردم و گفتم
@تو هیچ جا نمیری!...میخوای باز بری تنهام بزاری؟...بسه هر چقدر تو این هفت سال عذاب کشیدم!
&امیر لطفا ساکت شو!...پا پیچم نشو!...من تا دخترمو نگیرم دست بردار نیستم!...هیچ کس دنبال من نیاد!..من اگر قرار باشه برگردم یا با عسل بر میگردم!...یا هیچ وقت بر نمیگردم!
این و گفت و شالشو سرش کرد و از خونه زد بیرون!
سریع لباسمو پوشیدم و دنبالش راه افتادم که رهامم اوکی داد...نیلوفر با نگرانی گفت
√تورو خدا هر چی شد منو در جریان بزارین😨🥺
رهام که معلوم بود باهاش قهره فقط اخم کرد و رفت پایین....برای اینکه ناراحت نباشه گفتم
@نگران نباش نیلو...باهات در تماسیم!
√ممنون امیر:)
دستی تکون دادم و راه افتادم!
.
.
.
خب بنظرتون چی میشه؟🤗
کامنت فراموش نشه😉