part15#
#نازنین
(هفت سال بعد)
آروم از روی تخت بلند شدم...سرم رو از دستم کندم و رفتم سمت پرستار و گفتم
×چقدر دیگه باید اینجا بمونم؟...خسته شدم...هفت سال زندگیم تباه شد!...
&عزیزم...امروز مرخصی!
×واقعا الان میتونم برم ؟یعنی دیگه لازم نیست اینجا بمونم؟؟!!!
& اره عزیزم
خدایاااا شکرت!
رفتم ساکمو جمع کردم لباسامو پوشیدم و سر خیابون یه تاکسی گرفتم
....
√خانم کجا تشریف میبرید؟
کجا برم؟...واحد رهام و نیلوفر؟...ن!...امیر که واحد روبه رویی رهام و نیلوفره اگه ببینه منو چی؟...ولی من میخوام بچم و ببینم...میخوام بغلش کنم!...ولی امیر و نمی بخشم!
ادرس خونه رو دادم و سرمو تکیه دادم به شیشه
....
از ماشین پیاده شدم و با تردید زنگ واحد رهام و نیلوفر و فشار دادم
+بله؟
صدای نیلوفر بود!....قربونت بشم خواهری!...چقدر دلم واست تنگ شده 💔
×م..منم!...نازنین!
√چرت و پرت نگو خانم محترم!...خواهر من بیمارستانه پنج ساله که ندیدمش!
×آره من بیمارستان بودم..مرخص شدم...بخدا منم نیلوفر!
√اگه راست میگی اسم شوهرت چیه؟
شوهرم!...هه شوهرم.!...میم مالکیت رو کجای دلم بزارم؟
آروم لب زدم
×ا..امیر
+ن..نازنین خودتی؟...بیا بالا دورت بگردم
.....
×سلام
+ن..نازنین تو چقدر بزرگ شدی!...بیا بغلم خواهری
بی اختیار خودمو انداختم تو بغلش و شروع کردم گریه کردن
×ن..نیلوفر بچم؟
+حالش خوبه نگران نباش
×میشه ببینمش؟
+امیر بردش شهربازی دیگه الاناس که بیان!
×باش
+رهام رهااام
_چیشده نیلو
رهام با دیدن من چشاش اندازه کاسه شد!
_نا..زنین 😳
×سلام داداشی
_خوبی؟...بیا ببینمت
...
بعد از کلی گریه زاری مجدد نیلوفر یه کاسه سوپ آورد و گذاشت کنارم
+بخور پوست و استخون شدی!
×نمیخوام..عسل نیومد؟
_بزار الان یک زنگ به امیر میزنم
.....
بعد از چند ساعت طاقت فرساااا بلاخره آیفون به صدا در اومد!
قلبم به شدت تو سینه میکوبید بعد ۷ سال میخوام امیر و برای اولین بار دخترم و ببینم !
÷سلام به همگییی
صدای گرمش باعث شد استرسم ده برابر بشه
√سلام عموووو جون
عسل؟...این صدای عسل بود؟...قربونت بشه مامان 💔
نیلوفر اشاره زد برم رو کاناپه بشینم
+امیر مهمون داریم!
÷چه خوب کی هس؟!
+یکی که خیلی منتظرشی!
÷نیلو مسخره بازی در نیار بگو کیه
+نازنین!
÷ایسگا گرفتی؟...چرا با احساساتم بازی میکنی؟...تو که میدونی چقدر دوسش دارم!
دوسم داره؟!...یعنی هنوزم دوسم داره؟
+ایسگا چیه...رو کاناپه نشسته!
÷جدی؟.😳...فقط اگه مسخرم کرده باشی
+انقدر حرف نزن برو دیگه
صدای قدم هاش باعث شد نفسم بند بیاد
میتونستم حضورش رو پشت سرم حس کنم
÷نازنین؟
بی اختیار برگشتم و نگاش کردم
اشک تو چشماش حلقه زد
÷ت..تو زنده ای؟
×آره!...از اولم زنده بودم!
÷پ..پس این همه سال کجا بودی؟
به جای من نیلوفر جواب داد...وقتی شنید نگاهش فرا مهربون شد!
÷دورت بگرده امیر!...یعنی...این هفت سال شیمی درمانی میکردی؟!
×باورت نمیشه؟!
بدون فوت وقت بغلم کرد و سرشو تو گودی گردنم فرو کرد و تند تند نفس میکشید
÷میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟
×امیر بحث و احساسی نکن!...من اینجا نمی مونم و هیچ وقت نمی بخشمت!
÷ب..باشه بخاطر عسل بمون!
×الانم بخاطر عسل اومدم!
عسل بدو بدو اومد سمت امیر و گفت
√بابایی این خانمه کیه بغلش کردی؟
وقتی امیر معرفیم کرد بغلش کردم و گفتم
×مامانی خوبی؟
√تو مامان من نیستی...این همه سال کجا بودی؟...وقتی شیر میخواستم و شیر خشک میخوردم کجا بودی؟...حالا اومدی که چی بشه؟...برو همونجایی که بودی!
قلبم تیر کشید!...آخه چرا؟...یعنی نمیخواد من پیشش باشم؟
پارت بسی احساسی
پارت بعد فوق هیجانی💙
نظرات فراموش نشه!