Part19#
#نیلوفر
باورم نمیشه رهام این کارو کرد...به زور اشکام و پاک کردم و رفتم ابی به سر و صورتم زدم و رفتم سمت پذیرایی
نازنین طبق معمول تو بغل امیر داشت ناز می کرد...هه کاش منم هفت سال نبودم رهام دلش واسم تنگ میشد!...
اما انگار نه انگار نشسته رو مبل و مثل طلبکارا اخم کرده!...حالا امیر. و نازنین و میگی هفت ساله همدیگرو ندیدن دلتنگن ولی تو چه کار واجبی داری اقا رهام؟...نباید بیای کمک خانمت شام درست کنی؟...صبر کن ببینم حالا که اینطوریه منم شام درست نمیکنم!...بزار مثل خودش بیخیال باشم
نشستم رو مبل که تازه متوجه حضور من شده بود گفت
_شام چیه؟
عه عه تو چقدر پررویی دیگه!...دارم از دل درد میمیرم که شاهکار آقاست حالا میگه شام چیه!...تازه معذرت خواهی هم نمیکنه!
_با تو ام میگم شام چیه!؟
+گشنه پلو با خورش دل ضعفه!...به من چه گشنته برو یه چی درس کن😒
اومد جلو و بالای سرم وایساد و گفت
_نشنیدم چی گفتی؟
+همون که شنیدی!
_عه!...بهت خندیدم پررو شدی ضعیفه!
+مثلا میخوای چیکار کنی؟...نهایتش میمیرم از این دنیا و آدماش راحت میشم!...پس بزار قبل مرگم خودمو خالی کنم!...تو این هفت سال یه روز خوش نداشتم همه فکر و ذکرم پیش نازنین بود!...اگر نذاشتم بهم نزدیک بشی حق داشتم!...تو درک نداری؟...امروزم بعد هفت سال خواهرمو دیدم هنوز نیومده دست منو میکشی میبری تو اتاق!...بعدم هر کار دلت میخواد با من میکنی حالا انتظار نداشته باش بیام قربون صدقت برم برات شام درست کنم!..این اسمش هوسه نه عشق اقای هادیان...خوب بلدی دل بقیه رو بشکنی!...هی من هیچی نمیگم ملاحظه اون بچه رو کردم!...اصلا صبر کن ببینم!...وقتی پدر و مادر من دوسم نداشتن...دیگه از تو چه انتظاری میره!
بعدم جلو صورتم و گرفتم که اشکام معلوم نشه و بدو بدو رفتم سمت اتاق و درو بستم...
#رهام
واقعا نمیخواستم اون کارو بکنم...اصلا چرا من اینجوری شدم؟!..بمیرم الهی من جای اون دردم اومد!..وای خدایا من چیکار کردم؟...به زن خودم تجاوز کردم!؟...حالا چجوری از دلش در بیارم 😣
باید از امیر کمک میگرفتم...رفتم کنارش نشستم و گفتم
_امیر میشه یه چیزی ازت بخوام؟
~کمکت کنم با نیلوفر آشتی کنی نه؟!
_از کجا فهمیدی 😐؟
~من اگه داداش خودمو نشناسم امیر نیستم که!
_داداش کوچولوم...میشه کمکم میکنی:)؟
~چرا نشه تو این هفت سال کم برام زحمت نکشیدی...اگه نبودی تا الان امیری هم وجود نداشت!
_خدا نکنه
~خب ببین اول توضیح بده چی شده من که از چیزی خبر ندارم🤷🏼♀️
ماجرارو براش تعریف کردم که نگاه تاسف باری انداخت و گفت
~جدی؟😳..واقعا خجالت داره رهام از تو بعیده!
_بخدا پشیمونم😞
~خیل خب اونجوری نکن قیافتو...الانم برو یکم نازشو بکش ازش عذر خواهی کن!
_امیر تو چیکار میکنی که انقدر زود نازنین باهات اشتی میکنه؟...چجوری نازشو میکشی؟...من بلد نیستم😕😔
~کی گفته بلد نیستی؟...اتفاقا خیلیم خوب بلدی داداش جنتلمن خودمی!..الان فرض کن من نیلوفرم چجوری میخوای آشتی کنی؟
_امیر خندم میگیره
~میخوای بگم نازنین بیاد؟...هر چی باشه خواهرن شبیه همن!
_آره...آخه وقتی میخوام تورو زن تصور کنم خندم میگیره=/😂😂
~زهرمار😒
_وای امیر اگه دختر میشدی یکم شبیه هانده آرچل میشدی
~جدی؟😐
_آره😂😂...حالا بدو برو بگو نازی بیاد
~نازی چیه بی تربیت نازنین خانم😡
_خواهر زن خودمه دلم میخواد بگم نازی مشکلیه؟😌
~خیر😐
همون لحظه نازنین اومد و گفت
&چتونه شما؟...چرا داد بی داد راه انداختین؟...آبروم رفت پشت تلفن!
~کی بود؟
&دوست پسر نوجوونی هام😐...سوالای عجیب میپرسی امیر!
_خب ولش کن این حرفارو خواهری یه کمک میرسونی؟
& جونم داداش؟
_میتونی یه لحظه نقش نیلوفر و اجرا کنی؟!
&جان؟😳
_نه نه از اون لحاظ که نه!🤦🏼♀️...تو بیا بشین بهت میگم
نشست کنارم که ماجرارو براش تعریف کردم
&یه وقت فکر نکنی واقعا من نیلوفرم بعد همون بلایی که سر اون بدبخت اوردی و سر من بیاری 😑
_احتمالش زیاده😝😂😂
&چهههه برو بابا اصلا من نمیام😣
_شوخی کردم بابا بشین
&خب الان عذرخواهی کن دیگه!
_......
&اه اه چندششششش🤢🤢🤢...تو که منو امیرم درس میدی!😑
_واقعا خوب بود؟
~عالی بود👏👏👏
_پس برم؟
~برو دیگه...یا جور دیگه ای ببرمت
_نه نه ممنون
بعد از آشتی با نیلوفر گوشیش زنگ خورد که با تعجب به صفحه گوشی خیره شدم...
خب چه شوددد!
نظر فراموش نشه
بابت تاخیرم متاسفم