part9#
#نازنین
×بفرمایید؟
√سلام خانم تهرانی؟
×بله خودم هستم شما؟
~نازنین خودتی؟
×به جا نمیارم
√منم پارسا
×پارسا کیه؟
√تو پسر عموتو یادت نیست؟
×عهه پارسا تویی ببخشید نشناختم بیا تو
درو زدم و نگاهی به صورت سوالی مهتاب انداختم
~کیه؟
×پارسا.. پسرعموم
~آها
....
بعد از سلام و احوالپرسی نشستیم رو مبل
×تو کجا اینجا کجا؟
√شما کم پیدایی نازنین خانم...شنیدم ازدواج کردی
×آره..اوخ اوخ راستی پارسا اگه کار مهمی داری بگو برو امیر بیاد کلمو میکَنه
√اذیتت میکنه؟
×نه بابا خیلیم مهربونه
√ببین به من دروغ نگو میدونم ازش حساب میبری میخوای از دستش راحت شی؟
×چی میگی تو پارسا ....امیر شوهرمه
√آره یادت نیست شوهر جونت چجوری میزدت؟
×اون مال اوایل بود تموم شد رفت الان با هم خوبیم
√از کجا معلوم دوباره اخلاقش گند نشه!
×نه نمیشه!
√میخوای فرار کنیم؟...اینجوری دیگه خلاص میشی از دستش!
×نه پارسا وقتی میگم نه یعنی نه من دوسش دارم خیلیم دوسش دارم حتی اگه قصد جونمو بکنه بازم دوسش دارم وابستش شدم!
√تو چطور میتونی جلوی روی من ازش تعریف کنی خودتم خوب میدونی من دوست دارم میخوای لجمو دراری؟
×پارسا چرت نگو پاشو برو تازه با شوهرم خوب شدم گند نزن تو رابطمون!
√عه! یه جوری گند بزنم تو رابطتون که به غلط کردم بیفتی!
بعدم بلند شد اومد سمتم و از رو مبل بلندم کرد
...
×نهههههه😭😭😭😭😭...خیلی پستی پارسا خیلی پستی!
√میدونم نتونسته مقاومت کنه و یبار دخترونگیت و گرفته!...اینم از من...به زودی میفهمه با من رابطه داشتی ببینم اون موقع هم دوباره قربون صدقت میره...دلبر کوچولو صدات میکنه؟!...یا مثل حیوون از خونه میندازت بیرون و هرزه صدات میکنه!😏
حتی تصورشم وحشتناک بود...چطور تونست به من تجاوز کنه..کسی که من داداش صداش میکردم!...اگه امیر بفهمه....😣
.....
مهتاب و قسم دادم چیزی به روش نیاره
مارال خانم اومد و همگی منتظر اومدن امیر بودن!
صدای چرخوندن کلید تو در باعث شد استرسم ۱۰ برابر بشه
÷سلام عزیزم
×سلام امیر مرسی که زود اومدی!
بعدم یه بوس رو گونه ش نشوندم
÷خسته نباشید مارال خانم...دستمزد رو ماهانه بدم یا روزانه؟
&هر جور خودتون صلاح میدونید
÷خب من روزانه بهتون میدم این دستمزد امروز...مرسی که مراقب نازنین بودید میتونید تشریف ببرید
&ممنون اقا امیر خدانگهدار!
با مهتاب و مارال خانم خداحافظی کردم و با امیر نشستیم پای تی وی
÷عزیزم مارال خانم خوب بود؟...از کارش راضی بودی؟
×عالی مرسی امیر
÷قربونت...میگم نازنین امشب..
ادامه حرفشو رفتم و دوباره استرس به جونم افتاد
×چیز..میگم حالا چه عجله ایه؟😐
÷. ಠ_ಠ
×اونجوری نگاه نکن دیگه!..حداقل باشه واسه فردا!
÷باش
......
(۶ماه بعد)
شیش ماه از اون ماجرا میگذشت و خدارو شکر هیچ اتفاق خاصی نیفتاد
دو سه روزی بود دل درد شدیدی داشتم ولی نمیدونستم دلیلش چیه!
×امیر
÷جونم
×دلم درد میکنه😣
÷چرا دورت بگردم؟
×نمیدونم
÷باز لواشک و نوتلا خوردی😐😡؟
×نه یه هفته ای هست نخوردم
÷پس برای چیه؟
×نمیدونم...وااااای امیر چیکار کنمممم😖😭😭
÷خیل خب باشه باشه داد نزن الان میریم دکتر
×من دکتر نمیااااااممم
÷یعنی چی نمیام😡
×میترسم خب🥺
قیافش مهربون شد و گرفتم تو بغلش
÷ترس نداره ک!..فقط بریم یه معاینه کوچولو بشی
×چرا خیلیم ترس داره
÷نفس کوچولو بخدا قول میدم نزارم اذیتت کنن
×قول؟🥺
÷قول....قول امیر قوله 😉
×باش😊...امیر دکتر چی میخوایم بریم؟😐...پیش کی میخوایم بریم؟😐
÷دکتر زنان!
×جان؟😳...دکتر زنان برای چی؟😳
÷پس کجا بریم؟...دکتر مردان؟..یا دکتر اطفال؟=/
×نه!😐...اگه میریم دکتر زنان....من اشنا دارم!
÷کی هس؟...مرده یا زن؟...فقط زن باشه ها!!
×امیر جان معلومه که زنه!😐...خالمه!
÷خالت؟😐😳...مگه نگفتی همه خانوادت فرانسه ن؟!
×نه این خالم ایرانه
÷پس اوکیه!
......
#امیر
رفتیم داخل مطب
یه سالن شیک که دیوارهاش نسکافه ای و مبل هاش شکلاتی بود!
خلاصه خیلی تضاد شیکی داشت!
×سلام خانم معینی!
~سلام شما؟
×منم دیگه نازنین!
~عههه چقدر تو بزرگ شدی ورپریده بیا بغلم ببینم
بعد از پنج دقیقه احوالپرسی و اینا قرار شد زودتر بریم داخل!
÷نازنین این خانم معینی کی بود..انقدر باهاش گرم گرفتی فکر کردم خالته!:|
×نه بابا منشی مطبه!
÷اوکی
....
رفتیم داخل اتاق و نازنین تا خالشو دید لبخندی رو لباش نقش بست
×سلام خاله جووون
√نازنین تویی؟؟...مگه با مامان بابات نرفتی فرانسه؟
×نه خاله جون..حالا ول کنید این بحثارو...بعدا براتون تعریف میکنم
√باشه..بیا تو بغلم خاله جون دلم برات تنگ شده بود
×منم همینطور😍
خالش که تازه متوجه حضور من تو اتاق شده بود یه اشاره بهم زد و گفت
√معرفی نمیکنی خاله جون؟
×امیر... شوهرم
اونم چشاش گرد شد و با تعجب سر تا پای منو بر انداز کرد و گفت
√آها..مبارک باشه خاله!😳...خوش اومدید اقا امیر
÷،×مرسی
√خب چیشده عزیز دلم؟
×راستش یه چند روزیه دلدرد شدید دارم ولی نمیدونم دلیلشو چیزیم نخوردم که بخواد باعث و بانیش باشه!
√خب..بخواب رو تخت!...مانتو و شالتم درار!
بعدم از اتاق رفت بیرون!
نازنین با ترس بهم خیره شد معنی این نگاهشو فهمیدم و رفتم سمتش و آروم مانتو و شالش و در آوردم
بعدم دستشو گرفتم و کشوندم سمت تخت
مقاومت کرد و سر جاش وایساد
دیگه داشت عصبانیم میکرد
کمرشو گرفتم و کشیدم سمت تخت و خوابوندمش رو تخت
÷نازنین بخدا اگه اذیت کنی بد جور عصبانی میشم!
×🥺🥺
÷همین که گفتم!
همون لحظه خالش با یه سری وسایل پزشکی اومد که نازنین دستمو گرفت و فشار داد
آروم دم گوشش گفتم
÷نازنین من اینجام نترس!
√نازنین یه چن تا سوال میپرسم بی رودربایستی جواب بده...اگه خجالت میکشی بگم شوهرت بیرون باشه؟!
نازنین یه نگاهی بهم انداخت...تصمیم گرفتم برم بیرون ممکنه با حضور من خجالت بکشه و درست جواب نده!
دستمو از دستش آوردم بیرون و رفتم سمت در که با صداش توقف کردم
×امیر نرو!🥺
برگشتم سمتش و کنار تخت زانو زدم و دستشو تو دستام گرفتم و گفتم
÷باشه عزیزم هستم!
خالش لبخندی زد و بلوزش و زد بالا...دستشو گرفت و مانع شد
√چیشده خاله جون؟
×میشه از رو لباس کارتونو انجام بدید؟
√وا!!..معلومه که نه جادوگر که نیستم باید معاینه کنم دیگه!
با چشمام بهش علامت دادم که دستشو ول کرد
.....
بعد از یه معاینه سخت و طاقت فرساااا بلاخره کارش تموم شد
√خب...میخواید دلیل دل درد و بدونید یا نه؟؟؟
×نَ!
چش غره توپی بهش رفتم و رو به خاله گفتم
÷حتما!... بگید
√تبریک میگم!...مامان کوچولو خاله..بابای مهربون!
×چهههههه😨😨😱😱😱😱😱...نههههههه😱😱😱😣😣😣
÷یعنی چی نه!...خدارو شکر😍😍...دختره یا پسر؟...چند ماهشه؟...سالمه؟
√آروم باش آقای پدر!...مثل اینکه خیلی ذوق کردی هاااا!!..تقریبا ۴ ماه!...اره سالمه!دختر پسرش که الان معلوم نیست عای امیر خان!
÷اوهوم😍...وااای که بابا فداش بشه!
√خب اقا امیر...اگه میخوای بچتون سالم بدنیا بیاد باید مراقب این مامان کوچولو باشید!..چون بدنش ضعیفه و تحمل نگه داشتن یه بچه رو تو شکمش نداره!...البته اگه یه شوهر مهربون وقت بزاره و پیشش باشه!
÷نوکرشم هستم!...اصلا تا وقتی بره کلاس اول مرخصی میگیرم!...فقط بیاد
.....
#نازنین
تموم بدنم میلرزید!
قلبم داشت از سینه در میومد!
نکنه..نکنه بچه پارسا باشه😱😱😱
خدا رحم کن... به نوجوونیم رحم کن!
.....
عاقاااا چه شود!
نظر فراموش نشه